سفارش تبلیغ
صبا ویژن

السلام علیک یا فاطمه المعصومه(سلام الله علیها)

...

همین که وارد صحن شد

نگاهش را به گنبد دوخته شد

همانطور ایستاد

ابرو خم کرد

لبانش را نیمه باز گذاشت

مرتب جمله ای می گفت

چشمانش پر از التماس شد

حاجتی داشت

دستش را روی سینه اش گذاشت

با صدایی گرفته

با لحنی ملتمس

"السلام علیک یا فاطمه المعصومه(سلام الله علیها)"

...


همین گاهی ها...

همین گاهی هاست که همیشه را میسازند

 

گاهی باید همین همیشه را تحمل کرد...فقط به خاطر این گاهی هایش

 

به خاطر گاهی های گذشته...به امید گاهی های آینده

 

گاهی جمله های عاشقانه می گویی...آنها را میبخشی به عاشق ها، تا به معشوق هایشان هدیه بدهند

 

و خودت...عاشقی غریب.....

 

بعد که فرصتی هست...همه شان از یادت می روند

 

دنبال بهترین جمله ات می گردی

 

بین آن همه عاشقانه های غریب

 

دلت را که بین آن همه عاشقانه های غریب خاک خورده بود، جدا می کنی

 

اول فوتش میکنی

 

براندازش می کنی

 

با دست خاکش را پاک می کنی

 

با دستمال برقش می اندازی

 

عطر...نه، دلت بوی یک عالمه عاشقانه را گرفته...

 

اگر مثل من باشی، سرت را میندازی پایین

 

ناشناس جلو میروی

 

و دلت را با یک سلام رویش...تقدیمش می کنی...

.....

 

و بعد...

 

هزار بار این لحظه ها را به یادت میاوری

 

با آن لحظه ها می خندی...با همان لحظه ها گریه می کنی

 

و گاهی...دوباره...و دوباره...و دوباره

 

هزار بار...اصلا به دفعات بی نهایت

 

آرزو می کنی...

..........

 


یه آرامش هزار عیار

تو فکر فرو رفته بودم

 

یک ربع...نیم ساعت...

 

دو ساعت...

 

دیگه زمان مثل یه ماهی از دستم لیز خورده بود

 

ساعت ها تو دریای فکرهام...غرق نشده بودم، شنا می کردم

 

شاید همه اینطورین...شاید فقط من

 

هر چی بیشتر فکر می کردم، دوست داشتم بیشتر فکر کنم

 

اصلا هر چی بیشتر فکر می کردم، آرامش بیشتری نصیبم میشد

 

یه آرامش خالص...

 

هزار عیار...

 

وقتی هم که چشمامو میبستم، آرامش آنقدر زیاد میشد که اضافه اش از گوشه ی چشمم بیرون میریخت...

 

فقط به او فکر می کردم...

 

فکر کردن به او همه ش آرامش بود

 

کاش فکر کردن به من هم یه کم آرامش داشته باشد...